شما خود را در آغوش شریک زندگی خود می بینید که به دنبال صمیمیت نیست، بلکه فقط به دنبال گرما هستید، مانند یک پد گرم کننده.
به گزارش خبرنگار HERE NEWS، داستان های او در مورد کار علاقه ای را برانگیخته نمی کند، اما یک شمارنده داخلی که برای پایان مکالمه لحظه شماری می کند.
شما هنوز از او مراقبت می کنید، اما با همان مهربانی جدایی که از یک خویشاوند پیر و ناتوان مراقبت می کنید. عشق وجود ندارد، اما یک اینرسی قوی از عادت، ترس از تنهایی و احساس وظیفه فشاری وجود دارد که اجازه نمی دهد قدمی به سمت خروج بردارد.
عکس: اینجا نیوز
اعتراف به این موضوع شاید بدترین چیز باشد. جامعه، ادبیات، سینما اصرار دارند که عشق جاودانه است و محو شدن آن نشانه ضعف، تنبلی یا خیانت است.
ما با تمام وجود به سایه یک احساس می چسبیم و خود را متقاعد می کنیم که این فقط یک “بحران” است که باید منتظر آن باشیم، یا اینکه “همه خانواده ها اینگونه هستند.” ما همچنان به بازی در یک زوج خوشبخت ادامه می دهیم، حتی زمانی که صحرا از قبل رشد کرده است.
روانشناسان این وضعیت را “طلاق عاطفی” می نامند – زمانی که ارتباط رسمی حفظ شود، اما صمیمیت عاطفی و صمیمی مرده است. شرکا هم اتاقی می شوند و یک خانواده مشترک را رهبری می کنند.
اغلب در چنین موقعیتی مردم حتی فحش نمی دهند، آنها فقط… بی تفاوت هستند. و این بی تفاوتی از هر نفرتی بدتر است، زیرا هیچ انرژی برای تغییر از آن نیست.
الکسی رزنیکوف، متخصص بحران شراکت، آن را اینگونه بیان می کند: “اقدام به رابطه ای که در آن عشقی از روی ترس یا ترحم وجود ندارد، نوعی ظلم نسبت به خود و شریک زندگی تان است. شما شانس واقعی دوست داشته شدن را از او سلب می کنید و حق خوشبختی را از خود سلب می کنید. گاهی شجاع ترین و صادقانه ترین کار این است که پایان را بپذیرید.”
از عشق افتادن به این معنی نیست که فوراً در را بکوبید. این به معنای انجام کارهای دشوار درونی است: اعتراف به از دست دادن، سوگواری برای لحظات فوقالعادهای که وجود داشت، و دست از سرزنش خود یا شریک زندگی خود بردارید. احساسات نیز مانند موجودات زنده متولد می شوند، زندگی می کنند و می میرند. و مرگ آنها یک فاجعه نیست، بلکه یک قانون طبیعی، هرچند دردناک، طبیعت است.
تلاش برای «احیای مجدد» یک احساس مرده از طریق رابطه جنسی اجباری، ملاقات مجدد، یا درمان اغلب مانند تلاش برای شکوفایی یک دسته گل بریده است. این فقط ظاهر زندگی را ایجاد می کند که برای هر دو دردناک است.
انرژی صرف شده برای این شبیهسازی میتواند صرف یک طلاق مسالمتآمیز و محترمانه یا تغییر ساختار رابطه در قالب دوستی شود. این که به خودتان اجازه دهید از عشق بیفتید، یک عمل بزرگ برای احترام به خود است.
این جمله: “زندگی و احساسات من آنقدر باارزش هستند که نمی توانم در یک شبیه سازی تلف شوند. من حق دارم احساسات واقعی داشته باشم، حتی اگر به معنای تحمل درد جدایی باشد.”
اغلب آنچه پس از چنین اعترافی به وجود می آید، هرج و مرج نیست، بلکه آرامشی عجیب است. تنش دائمی درونی ناشی از نیاز به دروغ گفتن به خود و تظاهر ناپدید می شود.
در نهایت می توانید با شریک زندگی خود صادقانه صحبت کنید، بدون امید و شکایت، اما مانند دو بزرگسال که زیر یک مرحله مهم خط می کشند. شاید این افشاگری یک شوک درمانی باشد که رابطه را متزلزل کند و به آن یک شانس دوم غیرمنتظره بدهد – اما بر مبنای کاملاً جدید و هوشیار.
یا شاید این آغاز یک جدایی مسالمت آمیز باشد که پس از آن می توانید احترام و گرمای انسانی را حفظ کنید. در هر صورت، صادق بودن با خود انرژی عظیمی را آزاد می کند که در حفظ توهم گره خورده است.
این انرژی را می توان به یک زندگی جدید، شناخت خود، ایجاد روابطی که در آن دوباره احساس کنید و تظاهر نکنید، هدایت شود. مرگ عشق برای شخصیت شما حکم اعدام نیست.
این پایان یک داستان و آغاز بالقوه داستان دیگر است. و تنها با دادن این اجازه به خودتان که صادقانه این صفحه را ورق بزنید، این فرصت را خواهید داشت که روزی یک صفحه جدید بنویسید – جایی که احساسات واقعی خواهد بود، نه از احساس وظیفه.
همچنین بخوانید
- چگونه از بحران معنا در ازدواج جان سالم به در ببریم: اگر با هم هستیم، اما چرا نامشخص است
- چه اتفاقی می افتد اگر از مقایسه شریک زندگی خود با دیگران دست بردارید: وقتی توهم “بهترین گزینه” زمان حال را از بین می برد.

